مانلي مانلي ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

مادرانه

ليموترش مادررررررر

سلام خوشمزه مامان ديگه از حالت خرما دراومدي مادر وداري ميشي يك ليموترش قوچولو جونم برات بگه كه تا يك روز ديگه وارد هفته 12 ميشيم وبعد از پايان 12 هفته ايشالا 3ماهمون تمومه خوشملم . خداروشكر كه تورو تودل من سفت ومحكم نگه داشت  براي تاريخ 23 وقت سونو داريم چون گفتن بايد تو هفته 12 سونوي ان اتي رو انجام بديم اونجا احتمال داره درباره جنسيتت هم بگن عزيزم نميدونم چي هستي ولي هرچي كه باشي براي من وپدرت بهترين هديه خدايي ...
11 بهمن 1390

بادکنک برای فرزندم

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم. بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده. بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره. بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه. و مهمتر از همه بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده. ...
6 بهمن 1390

خرمای من

همیشه فکر می کردم تو که بیایی و در آغوشت بگیرم بهترین لحظه عمرم است. اما هر چقدر هم که تو را بفشرم باز نمی توانم تو را اینگونه که اکنون هستی، به خود نزدیک کنم زیبا. پس این روزها زیباترین اتفاق جهان درون من رخ می دهد و من به خود می بالم که مادرم . که زنم و می توانم این حس زیبا و غریب را درک کنم.   ...
6 بهمن 1390

کوچک من

  کوچک من، من با تمام وجودم مادر شده ام و یاخته های بدنم به میزبانی نفس های تو  امده اند ... جان گرفته ام به جان تو  و چه اهمیتی دارد اگر جانم فدای نفس های تو شود که اینها همه برای توست دلیل بزرگ زندگی من ......... نگاه کن : خدا را  که عاشقانه به من درس عاشقی میدهد..لبخند میزند ..دنیا را زیبا میکند ...سکوت میکند ..مهربان میماند و  وجودمان  را غرق شادی میکند  پدر مهربانت  که این روزها اعوش اش امن ترین جای دنیاست ... میدانم زیر لمس دستانش بزرگ خواهی شد و من بار دیگر به او افتخار خواهم کرد زندگی را که  امدن تو را به جشن گرفته است.................................................
5 بهمن 1390

خرید لباس بارداری

مامان جونی من امروز رفتم برای خودم که البته متعلق به شما هستم لباس بارداری خریدم خیلی نازبودش وای داشتم غشششش میکردم دیگه از خوشحالی راستی اقای فروشنده خیلی باحال بودش بهم گفت برواین لباسو پرو کن چون شما الان چهارماهته بهت میخوره  ماشالا ماشالا فکرکرده بودش من قودزیلام هاهاها منتظرم یکمی دیگه قلمبه تر بشم بپوشم اخه روم نوشه وای مامی نمیدونم چرا شبا همش ترسناک وعجق وجق میبینم      آخه خیلی بده صبح هم با خستگی پامیشم امیدوارم هی روزدتر زودتر با خوشی بگذره تا بیای توبغلم اونوقت دیگه همش خواب تورو میبینم.   ...
5 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد