آغازی دوباره
به نام خدای مهربون
امروز 11 دی ماه 1390 هستش که من برای اولین بار شروع کردم به نوشتن وبلاگ وبه امید خدا تا زمانی که بچه جونم به دنیا بیاد برای دوستای گلم تمای اتفاق هایی که رخ میده رو مینویسم تا اون هاهم توی شادی ما شریک باشن و به امیدخدا نی نی در آینده با دیدن وخوندن این مطالب حسابی کیف کنه .
میخواستم برات تعریف کنم که شما چجوری اومدی تو دل من راستش من وبابایی 9ماهی بودش که همه چیو برای ورود شما فراهم کرده بودیم واین اخریا دیگه کاملا داشت همه چی از یادم میرفت ولی هم خودم هم بقیه مهربونا برامون خیلی دعاااااااااااا کردن تا شما زودتر بیای گل من .
رها در لحظه های تنهایی
خلاصه اینکه یک روزی که اصلااااااااا تصورش رو نمیکردم بالاخره یک عدد بی بی چک خریدم وهمینجوری خیلی اتفاقی امتحانش کردم ودیدم که بلـــــــــــــــــهشما پریدی توی دل مامان رهاااااااااااا خدا میدونه که چقدر خوشحال شدم وسریع زنگ زدم به بابایی جریان رو گفتم البته ایشون باورشون نمیشد وگفت صبرکن تا فردا ازمایش بده مامانی مگه تونستم بخابم تا صبح همش خواب هیاهولا وگوسفندو دراکولا میدیدم.
نی نی من فردا صبح زود رفتم آزمایش خون دادم وتا ساعت 11 جواب رو گرفتم
هاهاهاهاهاها نمیدونستم چی بگم اولین کاری که کردم به بابایی ، خاله ها، آنا وتمام خاله جونای کلوپ اطلاع دادم خیلی همه خوشحال بودن تمام کسایی که شنیده بودن توی کلوپ های همسایه بهم تبریک گفتن تازه اون روز فهمیدم خدا چه نعمتی رو به من داده بله دوستای خیلی خیلی خوب این هم خاله جونا هستن که دارن برای ورود شما خوشحالی میکنن.
اینا هم خاله الهام وخاله سیمین هستن که دارن خوشحالی میکنن توی شرکت (همکارای مامان رها)
البته منم ایستاده بودم کف میزدم ههههههه
ایشون هم بابایی هستن که وقتی منو دیدن وتا دررو باز کردم این حرکت زیبارو پیاده کردن