مانلي مانلي ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

مادرانه

شاه ماهی من مانلی

دختر زیبای من سلام امیدوارم خوب باشی عزیزم البته میدونم که خوبی از حرکات وشیطنت هات مشخص مثل اینکه جات خیلی تنگ شده عزیزم ودیگه ضربه ای کارنمیکنی وفقط کش و قوس میدی خودتو وجابه جا میشی دیگه چیزی نمونده مامانی یکمی دیگه هم صبوری کن. جمعه رو که یادته دخی؟؟؟؟  یک جشن کوشولو داشتیم اره جشن سیسمونی یکمی هم مهمون البته سروصداشون تا 15 تاخونه اونور ترم میرفت  خیلی خسته شدم البته به همه که ظاهرا خوش گذشت اینجوری میگفتن برای شماهم که زحمت کشیدن کادو اوردن  به به مامان شفی هم که زحمت کشیده بودن وبرای شما کلی بافتنی بافته بودن واقعا زیبا هستن دستشون درد نکنه  امیدوارم خودت که خانوم شدی ازشون تشکر کنی ون اونا شمارو خیلی...
11 تير 1391

برای فرزندم

  عاقبت در يك شب از شبهاي دور /كودك من پا به دنيا مينهد آن زمان برمن خداي مهربان / نام شورانگيز مادر مينهد آن زمان طفل قشنگم بيخيال/ در ميان بسترش خوابيده است بوي او چون عطر پاك ياس ها/ در مشام جان من پيچيده است آن زمان ديگر وجودم مو به مو / بسته با هستي طفلم ميشود آن زمان در هر رگ من جاي خون / مهر او در تار و پودم ميشود ميفشارم پيكرش را در برم / گويمش چشمان خودرا باز كن همچو عشق پاك من جاويد باش / در كنارم زندگي آغاز كن ميگشايد نور چشمم ديدگان / بوسه ها از مهر بر رويش زنم گويمش آهسته اي طفل عزيز / ميپرستم من تورا مادر منم ...
2 تير 1391

زاده شدن تا چه حد ميتواند زيبا باشد !

هنگامي كه شاگرد مدرسه طب در فرانسه بودم همه كارهاي تولد نوزاد با عجله انجام ميشد بند ناف هر چه سريعتر بريده ميشد مچ پاهاي كودك را ميگرفتيم و او را وارونه در هوا نگه ميداشتيم چند ضربه محكم به پشت او ميزديم تا جيغ بكشد و تازه نفس راحتي ميكشيديم و سپس يك لوله در دهان او ميگذاشتيم كه مايعات حلق و ناي را بيرون بكشيم تمام اين كارها زير نور شديد و خيره كننده نورافكنهاي اتاق عمل و در فضايي پر از سر و صدا هاي آزار دهنده و سرد انجام ميشد. ليكن بعدها نظرم به گفته هاي پزشك مامايي به نام لوبوايه جلب شد او به هند رفته بود و طي حالات خاصي به خاطرات تولدش دست يافته بود چه تجربه تلخ و ترسناكي!!!!! او تعريف ميكرد كه در داخل رحم همه چيز گرم و نرم و آرام...
31 خرداد 1391

مرخصي

دوستان سلام امروز اخرين روزيه كه من و مانلي قراره بيايم سركار بعداز كلي سختي و كار زياد حالا موقع اين رسيده كه بريم خونه و كلي باهم خوش بگذرونيم  بيچاره مانلي مجبور بوده تا الان پا به پاي من بياد سركار وميدونم كه كلي از اين بابت شاكي بوده  دخترم اين روزا خيلي شيطوني ميكنه يك دفعه نشستم خودشو كج ميكنه ميره يك گوشه قلمبه ميشه  احساس ميكنم كلشو ميكوبه هاهاهاها گاهي هم از فرط پرخوري بنده سكسكه ميكنه  به باباشم ميگم ميگه واي مانلي خفه نشه ؟؟؟؟؟؟؟؟ پاشو آب بخور  ولي نميدونه اخه اين دخمل من چقدر بازيگوش  هرچي بيشتر به تاريخ زايمان نزديك ميشيم بيشتر مشتاقم ببينم پرنسسم شبيه كيه واي خدايا  اخه دوست...
30 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد