مانلي مانلي ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

مادرانه

تقديم به مادرم پاك ترين فرشته زمين

كاشكي ميشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم چقدر مث بچگي هام لالايي هاتو دوست دارم سادگي ها تو دوست دارم ، خستگي ها تو دوست دارم چادر نماز زير لب خدا خدا تو دوست دارم كاشكي رو تاقچه ي دلت آينه و شمعدون ميشدم تو دشت ابري چشات يه قطره بارون ميشدم كاشكي ميشد يه دشت گل برات لالايي بخونم يه آسمون نرگس و ياس تو باغ دستات بشونم بخواب كه ميخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم پيشم بمون كه تا ابد دنيا رو با تو دوست دارم دنيا اگه خوب ... اگه بد ، با تو برام ديدنيه باغ گلاي اطلسي ، با تو برام چيدنيه مـــــــــــــــادر ... كاشكي ميشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم لالايي ها تو دوست دارم ، بغض ...
19 فروردين 1391

مادرررررررررررررر

بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی ! بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند ! بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده ! دیده ای ؟! ... ... شنیده ای ؟! بعضـــی ها بی نهایتـــ ــ ـند ! مـــــثل مـــــادر ...
19 فروردين 1391

من مریض شدم نی نی

سلام مهربونم امیدوارم عالی باشی عشقم وای مامی من خو ب نیستم 2روزه مریض شدم نمیدونم چرا ولی دچار (بیرون روی ) شدم میدونی فکرکنم بخاطر خوردن جگر بوده که با پدرجان  رفتیم جیگرکی باورکن همون موقع که داشتم میخوردم میدونستم حالم بدمیشه هیچی ازم نمونده جز یک  شکم قلمبه  اخه همش باید برم (پی پی) بتونم وای بعدشم چایی ونبات  امروزم نرفتم سرکار آنا اومد پیشم یکمی سرمو گرم کرد وبا خاله بهنوش کمک کردن مدل اتاق خوابو عوض کردیم کلی خوب شدش البته هنوز کارام مونده باید بگم بیان خونرو برای شب عید تمیز کنن مامی واتاق شمارو بدم رنگ کنن ولی هنوز درمورد رنگش ش به تفاهم نرسیدیم اینم منم دارم با بابا جون به نتیجه میرسم &nbs...
16 فروردين 1391

بهاری دوباره

مانلی زیبای من سلام امروز 14 روز از آغاز بهاره بعد از کلی بخورو بخواب از فردا مجدد باید بریم سرکار میدونم که توام مثل من خسته ای ولی دخترکم یکمی باید طاقت بیاری . مدتی خیلی شیطون شدیاااااااااا کم کم دارم حرکاتت رو حس میکنم مخصوصا زمانیکه غذایا خوراکی میخورم البته از این به بعد تازه وروجک بازیات شروع میشه گلم دیشب بابایی خواب بد دید میگفت خواب دیده رفتیم دکتر بعدش دکترتو سونو دیده تو پیشی شدی هاهاهاها وبه من گفت امروز باید بری دکتر وصدای قلب مانلی رو بشنوی منم چون صبح باید ازمایش میدادم عصرش هم رفتم پیش یک ماما وصدای زیباودلنشینتو شنیدم  این دفعه از همیشه بلندتروکوبنده تربودش باورنمیشه تو هرروز داری بزرگ و بزرگ تر میشی وای خدای...
14 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد